سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باغ زندگی

روزی عقابی در لانه خود به سر می برد که شخصی آن را شکار کرد.

آن شخص بعد از شکار عقاب، نگاهی به لانه عقاب انداخت و دید که یک عدد تخم عقاب در لانه است!

شخص آن تخم را برداشت و به خانه خودش برد و گذاشت کنار تخم مرغ هایی که مرغش روی آن ها می نشست!!!

بعد از گذشت مدتی تخم ها تبدیل به جوجه شدند.

جوجه ها از مرغ یاد می گرفتند که به زمین نوک بزنند و دانه بخورند و از این جور کارا که مرغا انجام میدن

خلاصه تمام اون کارا رو اون جوجه عقابه هم یاد گرفت

حتی بر سر کرم هم با هم دعوا می گرفتند!!!

روزی از آن روزها که جوجه عقاب بزرگتر شده بود و از لحاظ هیکل چند برابر اون جوجه مرغا بود

داشت به آسمان نگاه می کرد و دید پرنده بسیار بزرگی در حال پرواز است

از جوجه مرغا پرسید: « اون چیه؟ »

جوجه ها گفتند: « اون عقابه! »

بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود، قصه ما راست بود


 

فکر کنم این داستان رو تو مثنوی نوشته باشه

دقیق یادم نیست ولی یه جایی این رو نوشته

خلاصه وقتی این داستان تو ذهنم تداعی شد

کلی فکر کردم که عقاب برای پرواز آفریده شده!

ما برای چی آفریده شدیم؟!

به هدفمون رسیدیم؟!

یا ما همون عقابی هستیم که مرغ شد!



نوشته شده در تاریخ شنبه 89/10/4 توسط سبحان

عکس

دانلود