سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باغ زندگی

بعضی روزا تو زندگی آدم پیش میاد که بعد از گذشت اون روز یا اون اتفاق تو اون روز، کلی اعصاب خردی به وجود میاره و همش حسرت اینکه ای کاش اینجوری نمیشد! ولی امان از دست زمان که هیچ کاریش نمیشه کرد و اون اتفاق هم افتاده، چند روز پیش یکی از این روزا برام اتفاق افتاد که وارد جزئیاتش نمیشم ولی اینقدر و میگم که داداشم (یکی از رفقام!) از اون اتفاق خبر دار شد، بعدش که به قول خودش دید من کنسل هستم سعی کرد که کمکم کنه و برای کمک این جمله رو گفت: « ببین سبحان! اصلا فکر کن اون اتفاق نیفتاده و تو فقط متوجه شدی که فلان چیز رو نباید انجام بدی؛ خب؟ (گفتم: خب که چی؟) اونوقت به من قول بده که هیچ وقت اونو انجام نمیدی! (آخه وقتی به داداشم قول میدم،خیلی روش پافشاری میکنم، البته نه اینکه به بقیه قولام عمل نکنما، نه، ولی این یه چیز دیگست!) بهش گفتم: آخه اتفاق افتاده؟! گفت: نخیر، اتفاق نیفتاده! ok؟ گفتم: آره، ولی    گفت: ولی نداره، فکر کردن سود که نداره هیچی، سرشار از ضرره! گفتم: چشم داداش، این روز رو به خاطر تو از تاریخ حذف میکنم! » و امیدوارم الان آخرین باری باشه که این جریان تو ذهنم تداعی میشه.

لطفا برام دعا کنید که بتونم به قولم عمل کنم!



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/2/6 توسط سبحان

عکس

دانلود