سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باغ زندگی

اواخر بهمن بود که داداشم (یکی از دوستام) بهم گفت: « پایه ای بعد از عید بریم کربلا؟ » منم خواستم مرام گذاشته باشم، گفتم: « تو که میدونی من پایه ام! » حالا هیچی معلوم نبودا، همینجوری یه چیز گفتم! بعد از این جریان تقریبا اسفند ماه بود که تو خونه این بحث رو همین جوری مطرح کردم و اونا گفتن: « آره، پولش با ما ولی کاراش رو باید خودت انجام بدی! » حالا نمیدونم که اونا هم مثل من همینجوری گفتن یا جدی گفتن! ولی همه چی شوخی شوخی شروع شد! یادم میاد که داداشم به عنوان عیدی بهم گفت: « موقعی که اذان میگه 29 تا صلوات بفرست تا بریم کربلا » منم از اون موقع هر وقت که یادم بود فرستادم البته بگم که 58 تا میفرستادیم ( من و داداشم ) چون میخواستیم با هم دیگه بریم! با همین وضعیت روزا گذشتن تا اینکه حدود دو هفته پیش داداشم گفت: « مامان اینا ثبت نام کردن و اسم اونم هست! » گفتم: « واسه کی؟ » گفت: « 14 اردیبهشت! » گفتم: « چه جالب! منظورت چیه؟!!! » گفت: « فردا با هم دیگه میریم واسه اینکه اسم توهم بنویسیم! میای دیگه؟ » گفتم: « چرا که نه؟ » (چون قول گرفته بودم از خونه، خیالم از خونه راحت بود! ) فرداش رفتیم واسه ثبت نام ولی متأسفانه یا خوشبختانه جا نداشتن! گفتن که 5 نفر هنوز پول واریز نکردن و اگه تا فردا واریز نکنن کنسل میشن و جا خالی میشه؛ ما هم با کلی امید و دعا و نذر تا فردا جونمون در اومد، رفتیم دوباره پرسیدیم، گفتن که پولاشون رو واریز کردن و جا ندارن! دست از پا درازتر برگشتیم؛ همون روز داداشم گفت: « که بیا بریم دنبال کارای گذرنامه ( هنوز هیچ کاری نکرده بودیم!!! ) که اگه خدایی نکرده این دفعه نشد، برای دفعه بعدی گذرنامه داشته باشیم. » دیدم بد نمیگه و موافقت کردم. خلاصه بگم که دو روز کارای گذرنامه طول کشید و مسئولش گفت که حداکثر 10 روز طول میکشه تا بیاد! تو همین پا در هوایی بود که داداشم گفت: « کار جا پیداکردن رو سپردم به مامان » گفتم: « دستت درد نکنه، ولی مگه نگفتن جا نیست؟! » گفت: « مامان میدونه چیکارش کنه! البته قول صد در صدی نمیدم ولی مامان بهتر از ما کار بلده » گفتم: « سگ در سگ!!! »       ادامه دارد . . .

چون طولانی شد بقیه شو تو یادداشت بعدی مینویسم!



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 90/2/7 توسط سبحان

عکس

دانلود