من پُر از درد، قدم زنان در پیاده رویی شلوغ اما سرد، با چشمانی دوخته به سنگ فرش ها، در حال زندگی کردن بودم که ناگهان یک جفت پای آشنا، وارد دایره دیدم شد، که باعث توقف حرکت پاهایم شد و ناخواسته بافتن سنگ فرشها به اتمام رسید و با چشم های بسته، زاویه دیدم را به موازات سطح زمین رساندم، بعد از کنار رفتن پلکهایم چهره آشنایی را دیدم، با لبانی همراه لبخند و چشمانی پُر از برق جذاب! ناگهان دستم به سویش دراز شد و او هم با دستان سردش آنچنان دستم را فشرد که در قلبم احساس گرما کردم، کلی خوشحال از این گرما در هوای سردِ پیاده رو شدم که حتی بعد از رفتنش از کنارم، باز هم احساس گرما می کردم. بعد از گذراندن چند سنگ فرش احساس درد شدیدی در قلبم کردم! یاد حرف همون شخص دوست داشتنی افتادم که می گفت: « خون هم گرم است»! تازه متوجه شدم که قلبم غرق خون شده! دیگه نمیدونستم چی کار کنم، با قلبی پر از گرما به گذر از سنگ فرش ها ادامه دادم و مدام به این فکر می کردم که چه کنم با این دلِ خونی؟! دلی که همیشه به دنبال این بود که دل کسی رو اینجوری گرم نکنه، ولی بازهم با این حال در گذر زمان، دلِ خیلی ها رو گرم کرد و شدّت گرمای آنها آن قدر بود که فقط با فشردن دست، این گرما به دلِ منم سرایت کرد و حالا همه جا رو قرمز می بینم و دیگه زندگی برام لذت بخش نیست، حداقل تا وقتی که کشتی قلبم، سرگردان روی خون به این و آن سو می رود و فقط خدا می تونه که این کشتی رو حفظ کنه و به خشکی برسونه. از تویی که این رو خوندی خواهش می کنم که اگه کسی دلت رو خونی کرده ببخشش، چون اونم حتما دلش خونیه، فقط چون مقصّر بوده نتونسته ازت عذرخواهی کنه و یه جوری دلت رو آروم کنه. دستم به دامنت خدا! راستی خدا دمت گرم که چنین جایی هست که راحت بتونی حرفاتو بزنی و مثل حضوری حرف زدن نیست که چون صورتت رو می بینن نتونی حرفا تو بزنی، یا مثل کاغذ نیست، چون خیس میشه و بازم همشو نمی نویسی.
الحمد لله
روایتی از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمودند: خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه بندگان را از آتش دوزخ نمی رهاند. یه کم ذهنم و مشغول کرد که یعنی خدا امروز حتی بیشتر از شبای قدر بندهاشو می بخشه؟! نمی دونم چی بگم خلاصه برام خیلی جالب و حتی عجیب بود.
این روایت باعث شد تا یاد شب 19 رمضان بیفتم که خدا بهم توفیق داده بود و توی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بودم، فکر کنم اون شب آقای بوشهری سخنران بود، یادم میاد که وسط حرفاش گفت: « یه چیز میگم به عنوان تحفه امشب » بعد شروع کرد درباره مادر و دلسوزی مادر صحبت کرد، که حتما همه تو زندگیشون این تجربه رو داشتن، حالا مقایسه کنید که مادر 9 ماه شما رو با خودش همه جا برده، همه چیز بهتون داده، حتی از خونش! بعدش شما شدید پاره تن مادر، حالا حساب کنید که خدا که بهتون زندگی رو داده و شما رو از نیستی به هستی رسونده، چقدر دوستون داره، خلاصه میگم که توی این روز عزیز وقتتون رو زیاد نگیرم، هر کسی می فهمه که خدا دلسوز تر از مادره، ولی خیلیامون بهش توجه نداریم. (راستی این مقایسه رو هم آقای بوشهری توی ذهنم انداخته بود!)
پس امروز بریم پیش کسی که بیشتر از همه دوستمون داره، به پاش بیفتیم که ......
اگه تونستید برای منم دعا کنید
یا علی