یه مدت بود که همش دنبال دختربازی و این چیزا بودم (البته این جریان برای حدود 3 سال پیشه) ولی نمی دونستم باید چه جوری شروع کنم و چی کار کنم؛ خلاصه تو این برهه زمانی بودم که یکی از رفقام امد و گفت: « که می خوام یه کاری برام انجام بدی، انجام میدی؟! » منم که فضولیم گل کرده بود گفتم: « آره » رفیقم گفت: « می خوام به دختر عموم زنگ بزنی و ببینی که اهل دوست پسر هست یا نه؟!» راستشو بگم خیلی تعجب کرده بودم که چرا این کار رو از من خواست. ولی چون گفته بودم انجام میدم و مرد هستشو حرفش قبول کردم که این کار رو بکنم. همون موقع رفیقم شماره دختر عمویش را به من داد و گفت: « بقیه اش با تو. فقط همیشه آنلاین باش و خبرا رو بهم بده» منم گفتم: « باشه » بعد با هم خداحافظی کردیم و هر کدوم رفت دنبال کار خودش. چند روز بود که روزی حدود 3 ، 4 بار به دخترعموی رفیقم زنگ می زدم و سعی می کردم باهاش دوست بشم. ولی راستشو بگم نتونستم این کار رو بکنم ولی مهر اون دختر تو دلم نشسته بود.
چند روز از این جریان گذشت که به رفیقم زنگ زدم گفتم: « بیا برات خبر دارم» اونم با عجله اومد که من بهش گفتم: « راستشو بخوای من بلد نیستم مخ بزنم » رفیقم گفت: « خب مشکلی نداره به یکی دیگه میگم » تا این و گفت ناراحت شدم و همین ناراحتی باعث شد تا به رفیقم بگم که: « راستشو بخوای ... » یک مقدار حرف نزدم و من و من کردم. رفیقم گفت: « چه مرگته بگو دیگه! ، مثلا با هم رفیقیما » این وقت بود که دلم رو زدم به دریا و گفتم: « راستش به دختر عموت ع ل ا ق ه دارم » تا این رو گفتم رفیقم آن چنان چشماش رو باز کرد که گفتم الان چشمش از حدقه میفته بیرون! وای نمی دونید وقتی تو چشماش نگاه میکردم، چه حسی داشتم. فکر کردم که الانه که بزنه تو گوشم. ولی خوشبختانه فقط خداحافظی کرد و رفت. منم هم خوشحال بودم که رفاقتمون بهم نخورده و هم ناراحت بودم که با دخترعموش چی کار کنم!
بعد از اون جریان بازم به دختر عموش زنگ زدم ولی بازم نتیجه نداد. فقط اسمم رو بهش گفته بودم، البته منم اسم اون رو می دونستم؛ رفیقم گفته بود.
یه روز داشتم می رفتم بیرون که رفیقم رو دیدم، البته اون منو دید و گفت: « وایسا » منم موندم تا بهم برسه (من با موتور بودم اون پیاده) اومد و یک مقدار خوش و بش کردیم گفت: « چی کاره ای؟! » من هم که خرابه رفیق گفتم: « تو جون بخوا ، طبق معمول بی کار! » خندید و گفت: « بریم پارکی یه جایی بشینیم و بحرفیم » منم که حدس زده بودم درباره دختر عموشه با کمال میل گفتم: « باشه کاکا ، هرچی تو بگی » خلاصه رفتیم توی پارک و یک سری حرف بین ما رد و بدل شد که خوشبختانه (ای کاش نمی شد!) قبول کرد که پا در میونی کنه با دختر عموش دوست بشم. بعد همون جا زنگ زد به دخترعموش و شروع کرد به حرف زدن که من در اوج استرس بودم برای همین هم رفتم تو همون منطقه با موتورم دور زدم. خلاصه دختر عموشو راضی کرد که با من رفیق بشه! منم که در پوست خود نمی گنجیدم فقط با رفیقم لاو ترکوندم!
خیلی طولانی میشه اگه بخوام مفصل بگم خلاصه اینکه حدود 2 سال با دختر عموی دوستم، زندگی می کردم و اون شده بود شب و روزم. تا جایی که حتی از خونه فرار کردم تا اینکه بتونم ببینمش و بیشتر با هم باشیم ولی بعد از 1هفته دوستم باعث شد که من برگردم خونه. ولی چشمتون روز بد نبینه همه با ازدواج ما دوتا مخالف بودن به جز دوستم. ولی خب در نهایت دختر عموش نتونست دوام بیاره تنهام گذاشت و رفت.
بعدا فهمیدم که دوستم هم مخالف بود با ازدواج ما !!! ولی اون موقع نگفت چون ناراحت میشدم و شاید بینمون فاصله میفتاد. ولی بعد از جدایی هنوز که هنوزه از دوستم احوال اون رو می پرسم و خبر دارم که منو فراموش کرده و دنبال زندگی خودشه، غافل از اینکه من هنوز با یاد اون زندگی می کنم
به این نتیجه رسیدم که عشق هرگز نمیمیرد البته اگه حقیقی باشه.
(این داستان حقیقت دارد و مربوط به یکی از دوستان من است)