یه چند وقتی هست که ذهنم مشغوله اینه که معنای درست رفاقت چیه؟ از وقتی که کربلا رفتم چون وقتم آزادتر شده بود، بیشتر به این قضیه فکر کردم، ولی هرچی بیشتر فکر کردم دیدم، انگار هیچ رفیقی ندارم! البته به قول استاد، منظورم سیاوش قمیشیه که تو یکی از شعراش میگه: « چه دردیست در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن، برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود آرام شکستن، ... » آره همونطور که فهمیدید خیلی رفیق دارم، ولی هیچوقت نشد که واسه هم یه دوست خوب باشیم! آره تو تمام سختیا تا جایی که می تونستیم به هم کمک میکردیم ولی وقتی تو بین الحرمین به این فکر می کردم که چه قدر به هم کمک کردیم که به آقامون نزدیک بشیم، نوچ، نتیجه نداد! البته اینم بگم که خدا رو شکر همونی که باعث شد برم کربلا (داداشم یا همون رفیقم رو میگم) پسر خوبیه ولی امان از اینکه وقتی یکی پیدا میشه که خوبه، نمیشه همه چیز رو بدونه و فقط تو چیزای ظاهری به دادت میرسه! آهای اونایی که این پست و خوندید، برای رفقاتون چه جور رفیقی هستید؟! امیدوارم که مثل من نباشید که حرمت کلمه رفیق رو شکستم و ...
دلم پره ولی حیف که نمیتونم بنویسم و ...