سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باغ زندگی

تو یکی از روزای خدا، تو خونه نشسته بودم که یک دفعه یادم افتاد کلی درس دارم که هنوز نخوندم و چند روز دیگه هم امتحان دارم، یکم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که برم خوابگاه و اندکی هم درس بخونم!

خلاصه از خانه راه افتادم به سمت خوابگاه که بعد از حدود نیم ساعت رسیدم، چشمتون روز بد نبینه وقتی که وارد اتاق شدم دیدم همه جا رو مه گرفته و بوی خیلی بدی میاد! سریع در و پنجره ها رو باز کردم و رفتم آشپزخانه (هر دو تا اتاق یک آشپزخانه مشترک داره تو خوابگاه ما). دیدم که یک دیگ بزرگ روی گاز هست، گفتم حتما یک چیزی سوزوندن و گذاشتن رفتن (هم خوابگاهی ها مو میگم) رفتم که خاموشش کنم، دیدم که خاموشه.

در دیگ رو برداشتم، باورتون نمیشه آنچنان سوخته بود که قابل تشخیص نبود چی هست!!! تو کف این شاهکار بودم که یک دفعه یکی از هم خوابگاهی هام اومد و داد زد: « سووووخت؟ » گفتم: « نه بابا!!! » گفت: « پس این دودا چیه؟» گفتم: « جزقاله شد! » تا این رو شنید داد زد: « نههههههههههههه » گفتم: « کوفته نه، گذاشتی رفتی می خوای نسوزه! حالا چی بود؟ » گفت: « هویج » زدم زیر خنده و گفتم: « زرشک، این همه هویج براچی رو گازه؟»
گفت: « مرگ خودم می خواستم مربا درست کنم » گفتم: « خسته نباشی »

بعد از این همه تلف کردن وقت گفتم: « خب حالا، بریم یکمم درس بخونیم، من که خسته شدم از بس خوردم و خوابیدم» بالاخره رفتیم درس بخونیم.

بعد از گذشت حدود نیم ساعت درس خواندن یک دفعه هم خوابگاهیم داد زد: « واااااای بچه هام » منم که خندم گرفته بود سرم رو از روی کتاب بلند کردم و بهش نگاه کردم، اونم در جواب نگاه من گفت: « خب چیه؟ اگه بچه های تو می سوختن داد نمی زدی؟!!! »

بهش چیزی نگفتم چون اگه می گفتم بحث بالا می گرفت و دیگه نمی شد درس خوند.

ولی بعدا که به این جریان فکر می کردم، به خودم گفتم که منتصر (همون هم خوابگاهیم) حدود 4 - 5 کیلو هویج رو شست و پوست کند و گذاشت رو گاز، وقتی که سوخت اونجوری داد میزد و دلش می سوخت؛ اون وقت اگه یه بچه به اون جایی که باید برسه، نرسه؛ پدر و مادرش که این همه تر و خشکش کردن و با تمام وجود براش زحمت کشیدن باید چی کار کنن؟؟؟



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/8/9 توسط سبحان

عکس

دانلود