یه بنده خدا بود که مشهد زندگی میکرد، وسطای تابستون بود که یکی از دوستاش رفت خونشون؛ یه چند روزی موندن و کاراشون رو کردن، بعدش حدود ساعت 11 صبح راه افتادن به سمت تهران. اون مشهدیه بعد از حدود یک ساعت بهشون زنگ میزنه و میپرسه: کجایید؟ میگه حدودا 50 تا از شهر خارج شدیم! مشهدیه میگه: برگرد که کار خیلی مهمی باهات دارم. دوستش میگه: بی خیال بابا فردا کلی کار دارم! تلفنی بگو خب. مشهدیه میگه: نمیشه باید برگردی! خلاصه از اون انکار و از مشهدیه اصرار! بالاخره میگه باشه برمیگردم، اونوقت تو هوای گرم تابستون، با خانواده، اونم با ماشین بدون کولر برمیگرده و زنگ خونه رو میزنه و دوستش میاد پایین، بعد شگفت زده دوستش و نگاه میکنه و منتظر اون کار مهمه که باعث شده این همه راه رو توی این گرما برگرده! اون وقته که مشهدیه از ته دلش میگه: « دوست دارم » وای وای، اون موقعست که دوستش با تمام عصبانیت میگه: همین؟! مشهدیه با کلی ذوق میگه: آره دیگه، مگه کم چیزیه! جدا اگه من به جای اون دوستش بودم، به خانوادم میگفتم که برن تو ماشین بشینن، بعدش مشهدیه رو تا میخورد، میزدم! اینقدر میزدمش که دیگه کلمه دوست دارم رو نتونه بگه! اگه شما بودید چی کار میکردید؟؟؟!!!!
حالا اهل سنت میگن که پیامبر (ص) 120000 نفر رو توی اون صحرا نگه داشته تا بگه که علی رو دوست داره، تازه بعدشم همه میان و به حضرت علی (ع) تبریک میگن و ماچ میدن و بوسه میگیرن! دمشون گرم چه صبری داشتن!