امروز داشتم یک کتاب می خواندم که توی آن به این جریان برخوردم: « به گزارش ابن عبد ربه: عمر که قبسی آتش در دست داشت، تهدید به آتش زدن خانه کرد، و وقتی فاطمه زهرا (س) پرسید که آیا واقعا قصد چنین کاری دارد؟ او گفت: آری، مگر آنکه این جمع، امری را بپذیرند که امت پذیرفته است! پس از تهدید عمر به آتش زدن خانه بر سر معترضان بود که حضرت فاطمه (س) از آنان خواست متفرق شودند؛ زیرا عمر چنین کاری را انجام خواهد داد. در واقع گرفتن بیعت، با تهدید آتش زدن، که بعدها مورد عمل برخی از خلفا قرار گرفت [ نظیر اقدام عبد الله بین زبیر در گرفتن بیعت از بنی هاشم] می توانست از همینجا نشأت گرفته باشد.»
از کتاب تاریخ خلفا نوشته رسول جعفریان است.
راستش داشتم مطالعه می کردم تا اینکه اگه خدا خواست یه کتاب در این باره بنویسم. این جریان که از کتاب نقل کردم مربوط به بعد از جریان سقیفه و بیعت با ابوبکر هستش، که عده ای در منزل حضرت علی (ع) جمع شده بودند. که عمر آمد و اون کار رو انجام داد.
خیلی ناراحت شدم، ته دلم کلی چیز گفتم! درسته که در خانه حضرت زهرا (س) را کس دیگری آتش زد ولی منشأ این کار هم عمر بوده. البته به قول تاریخ دانان احتمال این وجود دارد که این کار عمر منشأ آتش زدن های بعدی باشد.
نمی دونم چی بگم، از یک طرف آقا میگه ما باید مثل برادر باشیم از طرف دیگه دارم از ناراحتی خفه میشم.
البته آقا سرور ماست هرچی بگه قبول می کنیم، و از اونجایی که آقا نمیگه تو خلوت خودتون کاری نکنید! من میرم تا تو خلوتم این ناراحتی رو تخلیه کنم!!!!
به شما هم پیشنهاد میکنم تو خلوتتون هر کاری خواستید کنید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حدود یک ماه قبل یکی از هم باشگاهیام که با هم خیلی مَچیم (البته خیلی وقت بود هم دیگرو ندیده بودیم) یه پیامک برام فرستاد: با تمام وجود گناه کردیم اما نه نعمتهایش را از ما گرفت، نه گناهان ما را فاش کرد، اگر اطاعتش کنیم چه می کند؟!
راستشو بگم درطول روز به خاطر کارهای زیادی که دارم فقط پیامکام رو می خونم که اگر کسی کار مهمی داشت جواب بدم ولی اونایی که شعر هستن، یا ... می ذارم شب قبل از خواب می خونم و جواب میدم.
خلاصه این پیام رو وقتی داشتم شب می خوندم، مثل این بود که یکی زده تو گوشم، کاملا هنگ کرده بودم تا اینکه مادرم صدام زد و همون صدا زدن مادرم حکم رستارت کردن منو داشت و به خودم اومد. بعد از اینکه کاری که مادرم می خواست انجام دادم، دوباره اومدم رو تختم دراز کشیدم و یه بار دیگه اون پیامک رو خوندم؛ دوباره رفتم تو خودم و داشتم فکر می کردم که واقعا با تمام وجود گناه کردم ولی هنوز هم که هنوزه نعمت هاشو به ما میده، هیچ، تازه گناهامون رو هم پیش خودش نگه داشته! اگه جواب گناه کردن اونم با تمام وجود این باشه، اگه اطاعتش کنیم واقعا چی کار می کنه؟!!!!
خلاصه این سؤال مثل یه پُتک همش می خورد تو سرم، بعد از گذشت چند روز تازه متوجه شدم که این کار خدا کلی چیز می تونه به ما یاد بده، مثل اینکه جواب بدی، بدی نیست. یا اینکه همیشه هوای رفقامون رو داشته باشم، حتی اگه بدترین کارها رو می کنن، حتی اگه الآن با هم دشمنیم؛ اصلا رفیق نه هوای مسلمون ها رو داشته باشیم، حتی اگه بدترین گناه ها رو انجام میدن، خلاصه خیلی چیزا می تونه یاد بده ...
الآن که حدود یک ماه از اون جریان میگذره هنوزم جوابه اون سؤال رو پیدا نکردم، تازه کلی هم شرمنده هستم که چقدر بد هستم، این رسم وفا نیست. وجدانیش خیلی نامردم ...
راستی به این هم ایمان آوردم که چیزای کوچیک مفاهیم خیلی بزرگی می تونن داشته باشه
به قول همون دوستم: « فلفل نبین چه ریزه، درشتَش زیره میزه »
" خیلی از چیزای کوچیک هست که واقعا عمیقه "
تو یکی از روزای خدا، تو خونه نشسته بودم که یک دفعه یادم افتاد کلی درس دارم که هنوز نخوندم و چند روز دیگه هم امتحان دارم، یکم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که برم خوابگاه و اندکی هم درس بخونم!
خلاصه از خانه راه افتادم به سمت خوابگاه که بعد از حدود نیم ساعت رسیدم، چشمتون روز بد نبینه وقتی که وارد اتاق شدم دیدم همه جا رو مه گرفته و بوی خیلی بدی میاد! سریع در و پنجره ها رو باز کردم و رفتم آشپزخانه (هر دو تا اتاق یک آشپزخانه مشترک داره تو خوابگاه ما). دیدم که یک دیگ بزرگ روی گاز هست، گفتم حتما یک چیزی سوزوندن و گذاشتن رفتن (هم خوابگاهی ها مو میگم) رفتم که خاموشش کنم، دیدم که خاموشه.
در دیگ رو برداشتم، باورتون نمیشه آنچنان سوخته بود که قابل تشخیص نبود چی هست!!! تو کف این شاهکار بودم که یک دفعه یکی از هم خوابگاهی هام اومد و داد زد: « سووووخت؟ » گفتم: « نه بابا!!! » گفت: « پس این دودا چیه؟» گفتم: « جزقاله شد! » تا این رو شنید داد زد: « نههههههههههههه » گفتم: « کوفته نه، گذاشتی رفتی می خوای نسوزه! حالا چی بود؟ » گفت: « هویج » زدم زیر خنده و گفتم: « زرشک، این همه هویج براچی رو گازه؟»
گفت: « مرگ خودم می خواستم مربا درست کنم » گفتم: « خسته نباشی »
بعد از این همه تلف کردن وقت گفتم: « خب حالا، بریم یکمم درس بخونیم، من که خسته شدم از بس خوردم و خوابیدم» بالاخره رفتیم درس بخونیم.
بعد از گذشت حدود نیم ساعت درس خواندن یک دفعه هم خوابگاهیم داد زد: « واااااای بچه هام » منم که خندم گرفته بود سرم رو از روی کتاب بلند کردم و بهش نگاه کردم، اونم در جواب نگاه من گفت: « خب چیه؟ اگه بچه های تو می سوختن داد نمی زدی؟!!! »
بهش چیزی نگفتم چون اگه می گفتم بحث بالا می گرفت و دیگه نمی شد درس خوند.
ولی بعدا که به این جریان فکر می کردم، به خودم گفتم که منتصر (همون هم خوابگاهیم) حدود 4 - 5 کیلو هویج رو شست و پوست کند و گذاشت رو گاز، وقتی که سوخت اونجوری داد میزد و دلش می سوخت؛ اون وقت اگه یه بچه به اون جایی که باید برسه، نرسه؛ پدر و مادرش که این همه تر و خشکش کردن و با تمام وجود براش زحمت کشیدن باید چی کار کنن؟؟؟
یه مدت بود که همش دنبال دختربازی و این چیزا بودم (البته این جریان برای حدود 3 سال پیشه) ولی نمی دونستم باید چه جوری شروع کنم و چی کار کنم؛ خلاصه تو این برهه زمانی بودم که یکی از رفقام امد و گفت: « که می خوام یه کاری برام انجام بدی، انجام میدی؟! » منم که فضولیم گل کرده بود گفتم: « آره » رفیقم گفت: « می خوام به دختر عموم زنگ بزنی و ببینی که اهل دوست پسر هست یا نه؟!» راستشو بگم خیلی تعجب کرده بودم که چرا این کار رو از من خواست. ولی چون گفته بودم انجام میدم و مرد هستشو حرفش قبول کردم که این کار رو بکنم. همون موقع رفیقم شماره دختر عمویش را به من داد و گفت: « بقیه اش با تو. فقط همیشه آنلاین باش و خبرا رو بهم بده» منم گفتم: « باشه » بعد با هم خداحافظی کردیم و هر کدوم رفت دنبال کار خودش. چند روز بود که روزی حدود 3 ، 4 بار به دخترعموی رفیقم زنگ می زدم و سعی می کردم باهاش دوست بشم. ولی راستشو بگم نتونستم این کار رو بکنم ولی مهر اون دختر تو دلم نشسته بود.
چند روز از این جریان گذشت که به رفیقم زنگ زدم گفتم: « بیا برات خبر دارم» اونم با عجله اومد که من بهش گفتم: « راستشو بخوای من بلد نیستم مخ بزنم » رفیقم گفت: « خب مشکلی نداره به یکی دیگه میگم » تا این و گفت ناراحت شدم و همین ناراحتی باعث شد تا به رفیقم بگم که: « راستشو بخوای ... » یک مقدار حرف نزدم و من و من کردم. رفیقم گفت: « چه مرگته بگو دیگه! ، مثلا با هم رفیقیما » این وقت بود که دلم رو زدم به دریا و گفتم: « راستش به دختر عموت ع ل ا ق ه دارم » تا این رو گفتم رفیقم آن چنان چشماش رو باز کرد که گفتم الان چشمش از حدقه میفته بیرون! وای نمی دونید وقتی تو چشماش نگاه میکردم، چه حسی داشتم. فکر کردم که الانه که بزنه تو گوشم. ولی خوشبختانه فقط خداحافظی کرد و رفت. منم هم خوشحال بودم که رفاقتمون بهم نخورده و هم ناراحت بودم که با دخترعموش چی کار کنم!
بعد از اون جریان بازم به دختر عموش زنگ زدم ولی بازم نتیجه نداد. فقط اسمم رو بهش گفته بودم، البته منم اسم اون رو می دونستم؛ رفیقم گفته بود.
یه روز داشتم می رفتم بیرون که رفیقم رو دیدم، البته اون منو دید و گفت: « وایسا » منم موندم تا بهم برسه (من با موتور بودم اون پیاده) اومد و یک مقدار خوش و بش کردیم گفت: « چی کاره ای؟! » من هم که خرابه رفیق گفتم: « تو جون بخوا ، طبق معمول بی کار! » خندید و گفت: « بریم پارکی یه جایی بشینیم و بحرفیم » منم که حدس زده بودم درباره دختر عموشه با کمال میل گفتم: « باشه کاکا ، هرچی تو بگی » خلاصه رفتیم توی پارک و یک سری حرف بین ما رد و بدل شد که خوشبختانه (ای کاش نمی شد!) قبول کرد که پا در میونی کنه با دختر عموش دوست بشم. بعد همون جا زنگ زد به دخترعموش و شروع کرد به حرف زدن که من در اوج استرس بودم برای همین هم رفتم تو همون منطقه با موتورم دور زدم. خلاصه دختر عموشو راضی کرد که با من رفیق بشه! منم که در پوست خود نمی گنجیدم فقط با رفیقم لاو ترکوندم!
خیلی طولانی میشه اگه بخوام مفصل بگم خلاصه اینکه حدود 2 سال با دختر عموی دوستم، زندگی می کردم و اون شده بود شب و روزم. تا جایی که حتی از خونه فرار کردم تا اینکه بتونم ببینمش و بیشتر با هم باشیم ولی بعد از 1هفته دوستم باعث شد که من برگردم خونه. ولی چشمتون روز بد نبینه همه با ازدواج ما دوتا مخالف بودن به جز دوستم. ولی خب در نهایت دختر عموش نتونست دوام بیاره تنهام گذاشت و رفت.
بعدا فهمیدم که دوستم هم مخالف بود با ازدواج ما !!! ولی اون موقع نگفت چون ناراحت میشدم و شاید بینمون فاصله میفتاد. ولی بعد از جدایی هنوز که هنوزه از دوستم احوال اون رو می پرسم و خبر دارم که منو فراموش کرده و دنبال زندگی خودشه، غافل از اینکه من هنوز با یاد اون زندگی می کنم
به این نتیجه رسیدم که عشق هرگز نمیمیرد البته اگه حقیقی باشه.
(این داستان حقیقت دارد و مربوط به یکی از دوستان من است)
نورمن ویزدوم در بخش مریلبون لندن به دنیا آمد. او فعالیت در سینما را از سال 1948 آغاز کرد. او با کلاه پارچهای و کت و شلوار گشاد معروفاش در بیش از 20 فیلم به بازی پرداخت. او در سال 2000 برای فعالیتش در زمینه هنر و سرگرمی از دربار سلطنتی بریتانیا لقب "سر" گرفت.
ویزدوم در نودمین سالروز تولدش، (4 فوریه 2005) از فعالیت هنری کناره گرفت و به بیش از نیم قرن حضور در عرصه سینما و تلویزیون پایان داد. با این وجود او در سال 2007 در یک فیلم کوتاه به نام اسپرسو در نقش یک کشیش بازی کرد. سود حاصل از فروش دیویوی این فیلم به یک موسسه حمایت از بیماران سرطانی تعلق گرفت.
نورمن ویزدوم در شش ماه آخر عمرش چندین بار دچار سکته مغزی شد که باعث تحلیل قوای جسمی و ذهنی وی گردید. او در ساعت 6:46 عصر 4 اکتبر 2010 (به وقت گرینویچ) در یک خانه سالمندان درگذشت. در زمان مرگش، نورمن دو فرزند و دو نوه داشت.
سلام به همه بر و بچه هایی که به وبلاگ نویسی رو آوردن حالا به هر دلیلی یکی چون اگه حرفاشو تو دلش بریزه می ترکه حالا یا از خنده یا از گریه! یکی هدفش اینه که بقیه بچه های باحال نوشته هاشو بخونن و بهش کمک کنن تا نویسنده خوبی بشه!!! خلاصه هر کسی با یه دلیلی اومده، منم بی دلیل نیومدم، میشه گفت هدفم همه چیز هست، هم نترکیدن، هم پیشرفت در نویسندگی، هم پر کردن وقت اضافه که باعث شد تو دربی 69 بازی مساوی نشه!!! (به استقلالی ها بر نخوره ها ولی بازی مساوی شد!!!) به هر حال با توکل به خدا شروع می کنم امیدوارم بقیه هم کمکم کنن؛ البته ناگفته نماند که من خاک پای تمام بچه های بامرام هم هستم البته عند الوظیفه!!!