سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باغ زندگی

 

سلام

امروز با یکی از بروبچ اومدم کافی نت که برای یکی دیگه از بروبچ ایمیل بدیم که:

دیدم یکی کنارمون نشسته و داره وبلاگش رو مثلا آپدیت میکنه!

کلی به خودش فشار آورد و یه متن رو تو گوگل سرچ کرد و بعدش کپی و بعدشم چسبوندش به وبلاگش

البته ناگفته نمونه که کلی زور زد و نامردی نکرد:

حد اقل یه دور خوندش!!!

بعدش یادم افتاد که تو وبلاگ تخصصی تاریخ اسلام یه مطلب جالب درباره کپی نوشته بود

البته درباره افتضاح کپی برداری تو اینترنت فارسی

نوشته بود که یه مطلب می خواست تو وبلاگ بذاره ولی چون منبع نداشت همون رو تو گوگل سرچ کرد و دید که:

15000 مطلب عین هم وجود داره البته بعضی ها فونتش رو عوض کرده بودن که مثلا روش وقت گذاشتیم!

خداییش آبرومون رو نبریم حد اقل یا مطلب ننویسیم یا اگه مینویسیم از خودمون بنویسیم

شاید اولش کلی فحش بخوریم ولی بالاخره یاد میگیریم

به جون تو



نوشته شده در تاریخ جمعه 89/10/24 توسط سبحان

امیر المؤمنین (ع): « الحذر! الحذر! فواللهِ لقد ستر، حتی کأنّه قد غفر »    حکمت 30 نهج البلاغه

ترجمه آقای محمد دشتی: ( هشدار! هشدار! به خدا سوگند خداوند چنان پرده پوشی کرده که می پنداری تو را بخشیده است! )

نمی دونم در ادامه چی میشه گفت ولی ....



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/10/16 توسط سبحان

چند روز پیش وقتی که برنامه امتحاناتم رو دیدم کلی اعصابم خُرد شد

واسه اینکه تو پنج روز پشت سر هم امتحان داشتم!

تازه یه روزشم جمعه بود، اونم ساعت 8 صبح

خلاصه کلی اعصابم خُرد بود و با همون وضع، طبق معمول این شبا که همه در حال درس خوندن هستن

رفتم پیش یکی از رفقام تا با هم درس بخونیم

قبل از اینکه شروع کنیم، گفت: « چته؟! میزون نمیزنی »

گفتم: « هیچی! پنج تا امتحان پشت سر هم دارم، تازه یه روزشم جمعس!!! همش همین »

گفت: « واسه همین ناراحتی؟! »

گفتم: « چیز کمیه؟! »

گفت: « توی بچه مذهبی دیگه چرا »

گفتم: « منظورت رو نفهمیدم »

گفت: « از بس که نفهمی »

گفتم: « مسخره! »

گفت: « تو توی یه روز چندین بار امتحان میدی! اونوقت واسه پنج تا امتحان اونم تو پنج روز ناراحتی!!!!! »

دیگه نمی دونستم چی بگم، آخه راست میگفت؛ هر روز این همه امتحان مهم میدیم که خدا هم تصحیحش میکنه

اونوقت واسه پنج تا امتحان که تو پنج روزه، نارحت باشم! تازه استاد هم صحیح میکنه نه خدا

 


!!!!!!!!!! هفته پژوهش بر همه پژوهشگران و دوست داران پژوهش مبارک باشه !!!!!!!!!!

 



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/10/6 توسط سبحان

روزی عقابی در لانه خود به سر می برد که شخصی آن را شکار کرد.

آن شخص بعد از شکار عقاب، نگاهی به لانه عقاب انداخت و دید که یک عدد تخم عقاب در لانه است!

شخص آن تخم را برداشت و به خانه خودش برد و گذاشت کنار تخم مرغ هایی که مرغش روی آن ها می نشست!!!

بعد از گذشت مدتی تخم ها تبدیل به جوجه شدند.

جوجه ها از مرغ یاد می گرفتند که به زمین نوک بزنند و دانه بخورند و از این جور کارا که مرغا انجام میدن

خلاصه تمام اون کارا رو اون جوجه عقابه هم یاد گرفت

حتی بر سر کرم هم با هم دعوا می گرفتند!!!

روزی از آن روزها که جوجه عقاب بزرگتر شده بود و از لحاظ هیکل چند برابر اون جوجه مرغا بود

داشت به آسمان نگاه می کرد و دید پرنده بسیار بزرگی در حال پرواز است

از جوجه مرغا پرسید: « اون چیه؟ »

جوجه ها گفتند: « اون عقابه! »

بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود، قصه ما راست بود


 

فکر کنم این داستان رو تو مثنوی نوشته باشه

دقیق یادم نیست ولی یه جایی این رو نوشته

خلاصه وقتی این داستان تو ذهنم تداعی شد

کلی فکر کردم که عقاب برای پرواز آفریده شده!

ما برای چی آفریده شدیم؟!

به هدفمون رسیدیم؟!

یا ما همون عقابی هستیم که مرغ شد!



نوشته شده در تاریخ شنبه 89/10/4 توسط سبحان

ایام امتحانا نزدیک شده و میزان درس خوندن بیشتر

دیشب با یکی از بهترین دوستام داشتیم درس می خواندیم که یک بحث مطرح شد و آخر بحث دوستم گفت: « خدا لعنتش کنه »

نمی دونم چی شد ولی ناخواسته ازش پرسیدم: « یعنی چی؟! »

گفت: « یعنی نقمت! (اگه اشتباه ننوشته باشم!) »

گفتم: « نقمت یعنی چی؟ »

گفت: « یعنی دور شدن از رحمت خدا، یعنی عذاب، یعنی آتیش، اونوقت هرچقدر می خوای داد بزن، کیه که به دادت برسه! »

اون لحظه لبخند زدیم و درس رو ادامه دادیم.

ولی شب قبل از خواب این داستان تو ذهنم تداعی شد، داشتم فکر می کردم که من اینقدر بد هستم که احتمال بهشت رفتنم کم بشه

شایدم حتی احتمال رفتن به بهشت هم برای من وجود نداشته باشه

بعدش به جهنم فکر کردم

تو ذهنم این بود که: « شاید افتضاح بد باشم، ولی اینکه یکی به دادم برسه، حداقل یکم روحیه بخشه؛ مثلا زندانی های سیاسی زمان شاه،

(نمی دونم موزه عبرت های تهران رفتید یا نه، یا چیزی درباره زجرهای اونجا شنیدید یا نه)

ولی اگه کسی نبود که به داد اون زندانی ها برسه شاید خیلی زود می بریدن و خود کشی می کردن یا چیزایی که ازشون می خواستن

می گفتن یا ... خلاصه خیلی حرفه تو اون اوضاع پا ندی. »

احتمال داره دلشون به خدا و پیامبرا و چیزای معنوی خوش بود که تا اون اندازه تحمل کردن

ولی من که هیچ چیز و ندارم که به دادم برسه، اون دنیا دلم به چی خوش باشه، تازه اونجا خودکشی هم نمیشه کرد!

باز این دنیا میشه با امثال خودکشی فرار کرد ولی اونجا از این خبرا نیست

ای کاش میشد یکی باشه که اون دنیا هم بتونه به داد ما برسه



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/10/1 توسط سبحان

امام حسین (ع) با اینکه علم به شهادت داشتند به کربلا رفتند

در اینجا دو روایت می آورم که دال بر علم به شهادت است

1. ریل راویان این روایت این گونه است: سید بن طاووس، از عده ای که سید بن طاووس نامشان را در کتاب « غیاث سلطان الوری لسکان الثّری » آورده است از ابی جعفر محمد بن بابویه قمی، از مفضل بن عمر، از صادق (ع)، از پدرش (ع)، از جدش (ع):

در یکی از روزها که حسین بن علی بن ابیطالب (ع) به دیدن برادرش حسن (ع) رفته بود، (روزی که امام حسن (ع)‌ مسموم شده بودند،) تا چشمش به او افتاد، گریه اش گرفت. امام حسن (ع) پرسید: چرا گریه می کنی؟ امام حسین (ع) پاسخ داد: به خاطر سرنوشت تو گریه می کنم. امام حسن (ع) فرمود: سرنوشت من این است که با دسیسه و نیرنگ مسمومم ساخته و مرا می کشند. اما هیچ روزی هولناک تر از روز تو نیست ای ابا عبد الله! در آن هنگام سی هزار تن از کسانی که خود را از امت جدّمان محمد (ص) می دانند و ادعای اسلام دارند با یکدیگر همدست می شوند تا تو را کشته و خونت را بریزند، حرمتت را هتک نمایند و زنان و فرزندانت را به اسیری ببرند و اموالت را غارت کنند. در آن زمان خداوند لعنت بر بنی امیه را روا می شمارد و از آسمان خون و خاکستر می بارد و تمام موجودات حتی حیوانات صحرا و ماهیان دریا بر تو گریه می کنند.

2. ریل راویان این روایت: سید بن طاووس، از گروهی و از جمله افراد مورد اشاره در فوق ار عمر نسّابه در آخر کتاب « الشافی فی النسب »، از جدش محمد بن عمر، از ابی عمر بن علی بن ابیطالب (ع):

یکی از دایی هایم از آل عقیل تعریف می کرد پس از آن که در مدینه برادرم حسین (ع) از بیعت با یزید خود داری کرد، در یکی از روزها پیش او رفته و گفتم: جانم به قربانت ای ابا عبد الله! برادرت ابو محمد حسن (ع) از پدرش به من خبر داد (در این لحظه بی اختار گریه ام گرفت) حسین (ع) مرا در آغوش کشید و پرسید: به تو خبر کشته شدن مرا داد؟ گفتم: زبانم لال، این چه حرفی است ای پسر پیغمبر؟ حسین (ع) فرمود: تو را به جان پدرت سوگند! خبر کشته شدن مرا داد؟ گفتم: بله. و اضافه کردم پس در این صورت پس چرا با یزید بیعت نمی کنی؟ فرمود: پدرم می گفت: رسول خدا (ص) به او خبر داده است که: ما هر دو کشته می شویم و قبر من نزدیک قبر پدرم خواهد بود! تو گمان می کنی از چیزی خبر داری که من آن را نمی دانم؟ من هرگز تن به ذلت نمی دهم. اما تو بدان فاطمه به نزد پدرش می رود و از هر آنچه امتش بر سر ذریه اش آوردند شکایت می کند. هیچ کس از آنان که فاطمه را بوسیله ذریه اش آزردند وارد بهشت نمی شوند.

برگرفته از وبلاگ تخصصی تاریخ اسلام

میگن تاریخ برای به دست آوردن هویت خیلی کمک می کند و می توان از آن کلی چیز یاد گرفت.

راستشو بگم وقتی این مطلب رو خواندم و تموم شد تو ذهنم چند تا سؤال پیش اومد؛ که همش درباره خودم بود. البته ضرر نداره شما هم امثال این سؤال ها رو از خودتون بپرسید!!!

وظیفه من چیه؟

برای شناخت وظیفه چه کار انجام دادم؟

برای رسیدن به هدف از آن وظیفه تا چه اندازه از خودم میگذرم؟!

و ...



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/9/21 توسط سبحان

یادم میاد وقتی بچه بودم، هر وقت فیلم جنگ و جبهه رو نگاه می کردم کلی حال می کردم و خیلی دوست داشتم برم جبهه!!! یکم بزرگتر که شدم، فهمیدم جنگی در کار نیست تا برم جبهه! گهگاهی می خواستم دعا کنم جنگ بشه تا منم برم جبهه، ولی قبل از دعا کردن یکی می زدم تو سرم و می گفتم:   « آخه شاسمیخ، جنگ بشه کلی خسارت به وجود میاد » بعدشم دعا نمی کردم.

تا اینکه حدود سه ، چهار سال پیش به صورت خیلی عجیب غریب یه دفعه یه موقعیت پیش اومد و رفتم مناطق جنگی جنوب. فکر کنم تو شلمچه بود، نه نه اونجا نبود. حالا یادم نیست کجا بود. ولی یادمه یه عکس روی دیوار بود که خیلی توجه منو جلب کرد.

عکس یه بسیجی بود که پشت پیراهنش نوشته بود « هرچه پیش آید خوش آید، ما که خندان می رویم »

خیلی روی این جمله فکر کردم ولی چون تو سنی بودم که اقتضای عشق و عاشقی و این چیزا رو داشت، فقط این معنا رو ازش برداشت کردم که هر اتفاقی برام افتاد مهم نیست، من کار خودم رو می کنم. حتی اگه معشوقم ترکم کنه! یا هرچیز دیگه ای تو این مایه ها ...

ولی حدود دو هفته پیش بود که یکی داشت تریپ درس اخلاق می رفت و نصیحتم می کرد، منم که اصلا حوصله نداشتم تو فکر خودم بودم ولی به اون نگاه می کردم، که یه دفعه گفت: « هرچه پیش آید خوش آید» این جمله مثل این بود که یه دفعه یکی به شکل فجیعی بیاد از خواب بیدارم کنه!

از اون به بعد حرفاشو گوش دادم، فهمیدم که اون جمله رو از یه بسیجی نقل کرده. می گفت: « اونایی که میرن جنگ وقتی سرشون رو از روی خاکریز بیرون میبرن تا دشمن و ببینن و بزننشون، این جمله رو میگن. چون تو اون هیری بیری در ثانیه کلی تیر میاد طرفشون و هر آن امکان داره یکی از اون تیرا بخوره بهشون »

کل اون روز روی این بحث مانُور داد.

الآن که فکر می کنم، می بینم که اون جمله خیلی معنا داره:

مثلا اینکه من برای چی این وبلاگ رو درست کردم؟ برای اینکه ادبیاتم خوب بشه یا اینکه نترکم یا از گریه یا از خنده، خلاصه اینکه حرف دلم رو بزنم. حالا اگه من به خاطر اینکه یه وقت امکان داره پدرم این مطلب رو بخونه هدفم رو بذارم کنار و سانسور شده، بنویسم و از این چیزا.

ولی اون بسیجیه هدفش رو با کلی فکر انتخاب کرده و هیچ چیز نمی تونست جلوشو بگیره حتی مرگ

یا مثلا یکی با کلی دلیل میره آخوند میشه، بعد از یه مدت، وقتی می بینه فحش خورد؛ میذاره کنار.

یا مثلا یکی عاشق یکی میشه ولی وقتی می بینه وسط راه کلی مشکله میزنه زیر همه چیز.

این جور افراد یا هدفشون رو با فکر انتخاب نکردن یا اینکه اصلا به هدفشون ایمان ندارن.

خلاصه کلی فکرم رو مشغول کرده که این کارایی که من می کنم به چه هدفی هستشو آیا این جمله رو می گم که :

هرچه پیش آید خوش آید ما که خندان می رویم



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/8/27 توسط سبحان

تو یکی از روزای خدا، تو خونه نشسته بودم که یک دفعه یادم افتاد کلی درس دارم که هنوز نخوندم و چند روز دیگه هم امتحان دارم، یکم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که برم خوابگاه و اندکی هم درس بخونم!

خلاصه از خانه راه افتادم به سمت خوابگاه که بعد از حدود نیم ساعت رسیدم، چشمتون روز بد نبینه وقتی که وارد اتاق شدم دیدم همه جا رو مه گرفته و بوی خیلی بدی میاد! سریع در و پنجره ها رو باز کردم و رفتم آشپزخانه (هر دو تا اتاق یک آشپزخانه مشترک داره تو خوابگاه ما). دیدم که یک دیگ بزرگ روی گاز هست، گفتم حتما یک چیزی سوزوندن و گذاشتن رفتن (هم خوابگاهی ها مو میگم) رفتم که خاموشش کنم، دیدم که خاموشه.

در دیگ رو برداشتم، باورتون نمیشه آنچنان سوخته بود که قابل تشخیص نبود چی هست!!! تو کف این شاهکار بودم که یک دفعه یکی از هم خوابگاهی هام اومد و داد زد: « سووووخت؟ » گفتم: « نه بابا!!! » گفت: « پس این دودا چیه؟» گفتم: « جزقاله شد! » تا این رو شنید داد زد: « نههههههههههههه » گفتم: « کوفته نه، گذاشتی رفتی می خوای نسوزه! حالا چی بود؟ » گفت: « هویج » زدم زیر خنده و گفتم: « زرشک، این همه هویج براچی رو گازه؟»
گفت: « مرگ خودم می خواستم مربا درست کنم » گفتم: « خسته نباشی »

بعد از این همه تلف کردن وقت گفتم: « خب حالا، بریم یکمم درس بخونیم، من که خسته شدم از بس خوردم و خوابیدم» بالاخره رفتیم درس بخونیم.

بعد از گذشت حدود نیم ساعت درس خواندن یک دفعه هم خوابگاهیم داد زد: « واااااای بچه هام » منم که خندم گرفته بود سرم رو از روی کتاب بلند کردم و بهش نگاه کردم، اونم در جواب نگاه من گفت: « خب چیه؟ اگه بچه های تو می سوختن داد نمی زدی؟!!! »

بهش چیزی نگفتم چون اگه می گفتم بحث بالا می گرفت و دیگه نمی شد درس خوند.

ولی بعدا که به این جریان فکر می کردم، به خودم گفتم که منتصر (همون هم خوابگاهیم) حدود 4 - 5 کیلو هویج رو شست و پوست کند و گذاشت رو گاز، وقتی که سوخت اونجوری داد میزد و دلش می سوخت؛ اون وقت اگه یه بچه به اون جایی که باید برسه، نرسه؛ پدر و مادرش که این همه تر و خشکش کردن و با تمام وجود براش زحمت کشیدن باید چی کار کنن؟؟؟



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/8/9 توسط سبحان

یه مدت بود که همش دنبال دختربازی و این چیزا بودم (البته این جریان برای حدود 3 سال پیشه) ولی نمی دونستم باید چه جوری شروع کنم و چی کار کنم؛ خلاصه تو این برهه زمانی بودم که یکی از رفقام امد و گفت: « که می خوام یه کاری برام انجام بدی، انجام میدی؟! » منم که فضولیم گل کرده بود گفتم: « آره » رفیقم گفت: « می خوام به دختر عموم زنگ بزنی و ببینی که اهل دوست پسر هست یا نه؟!» راستشو بگم خیلی تعجب کرده بودم که چرا این کار رو از من خواست. ولی چون گفته بودم انجام میدم و مرد هستشو حرفش قبول کردم که این کار رو بکنم. همون موقع رفیقم شماره دختر عمویش را به من داد و گفت: « بقیه اش با تو. فقط همیشه آنلاین باش و خبرا رو بهم بده» منم گفتم: « باشه » بعد با هم خداحافظی کردیم و هر کدوم رفت دنبال کار خودش. چند روز بود که روزی حدود 3 ، 4 بار به دخترعموی رفیقم زنگ می زدم و سعی می کردم باهاش دوست بشم. ولی راستشو بگم نتونستم این کار رو بکنم ولی مهر اون دختر تو دلم نشسته بود.

چند روز از این جریان گذشت که به رفیقم زنگ زدم گفتم: « بیا برات خبر دارم» اونم با عجله اومد که من بهش گفتم: « راستشو بخوای من بلد نیستم مخ بزنم » رفیقم گفت: « خب مشکلی نداره به یکی دیگه میگم » تا این و گفت ناراحت شدم و همین ناراحتی باعث شد تا به رفیقم بگم که: « راستشو بخوای ... » یک مقدار حرف نزدم و من و من کردم. رفیقم گفت: « چه مرگته بگو دیگه! ، مثلا با هم رفیقیما » این وقت بود که دلم رو زدم به دریا و گفتم: « راستش به دختر عموت ع ل ا ق ه دارم » تا این رو گفتم رفیقم آن چنان چشماش رو باز کرد که گفتم الان چشمش از حدقه میفته بیرون! وای نمی دونید وقتی تو چشماش نگاه میکردم، چه حسی داشتم. فکر کردم که الانه که بزنه تو گوشم. ولی خوشبختانه فقط خداحافظی کرد و رفت. منم هم خوشحال بودم که رفاقتمون بهم نخورده و هم ناراحت بودم که با دخترعموش چی کار کنم!

بعد از اون جریان بازم به دختر عموش زنگ زدم ولی بازم نتیجه نداد. فقط اسمم رو بهش گفته بودم، البته منم اسم اون رو می دونستم؛ رفیقم گفته بود.

یه روز داشتم می رفتم بیرون که رفیقم رو دیدم، البته اون منو دید و گفت: « وایسا » منم موندم تا بهم برسه (من با موتور بودم اون پیاده) اومد و یک مقدار خوش و بش کردیم گفت: « چی کاره ای؟! » من هم که خرابه رفیق گفتم: « تو جون بخوا ، طبق معمول بی کار! » خندید و گفت: « بریم پارکی یه جایی بشینیم و بحرفیم » منم که حدس زده بودم درباره دختر عموشه با کمال میل گفتم: « باشه کاکا ، هرچی تو بگی » خلاصه رفتیم توی پارک و یک سری حرف بین ما رد و بدل شد که خوشبختانه (ای کاش نمی شد!)  قبول کرد که پا در میونی کنه با دختر عموش دوست بشم. بعد همون جا زنگ زد به دخترعموش و شروع کرد به حرف زدن که من در اوج استرس بودم برای همین هم رفتم تو همون منطقه با موتورم دور زدم. خلاصه دختر عموشو راضی کرد که با من رفیق بشه! منم که در پوست خود نمی گنجیدم فقط با رفیقم لاو ترکوندم!

خیلی طولانی میشه اگه بخوام مفصل بگم خلاصه اینکه حدود 2 سال با دختر عموی دوستم، زندگی می کردم و اون شده بود شب و روزم. تا جایی که حتی از خونه فرار کردم تا اینکه بتونم ببینمش و بیشتر با هم باشیم ولی بعد از 1هفته دوستم باعث شد که من برگردم خونه. ولی چشمتون روز بد نبینه همه با ازدواج ما دوتا مخالف بودن به جز دوستم. ولی خب در نهایت دختر عموش نتونست دوام بیاره تنهام گذاشت و رفت.گریه‌آور

بعدا فهمیدم که دوستم هم مخالف بود با ازدواج ما !!! ولی اون موقع نگفت چون ناراحت میشدم و شاید بینمون فاصله میفتاد. ولی بعد از جدایی هنوز که هنوزه از دوستم احوال اون رو می پرسم و خبر دارم که منو فراموش کرده و دنبال زندگی خودشه، غافل از اینکه من هنوز با یاد اون زندگی می کنم
به این نتیجه رسیدم که عشق هرگز نمیمیرد البته اگه حقیقی باشه.

(این داستان حقیقت دارد و مربوط به یکی از دوستان من است)



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/8/4 توسط سبحان
<      1   2      

عکس

دانلود