یه چند وقتی هست که ذهنم مشغوله اینه که معنای درست رفاقت چیه؟ از وقتی که کربلا رفتم چون وقتم آزادتر شده بود، بیشتر به این قضیه فکر کردم، ولی هرچی بیشتر فکر کردم دیدم، انگار هیچ رفیقی ندارم! البته به قول استاد، منظورم سیاوش قمیشیه که تو یکی از شعراش میگه: « چه دردیست در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن، برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود آرام شکستن، ... » آره همونطور که فهمیدید خیلی رفیق دارم، ولی هیچوقت نشد که واسه هم یه دوست خوب باشیم! آره تو تمام سختیا تا جایی که می تونستیم به هم کمک میکردیم ولی وقتی تو بین الحرمین به این فکر می کردم که چه قدر به هم کمک کردیم که به آقامون نزدیک بشیم، نوچ، نتیجه نداد! البته اینم بگم که خدا رو شکر همونی که باعث شد برم کربلا (داداشم یا همون رفیقم رو میگم) پسر خوبیه ولی امان از اینکه وقتی یکی پیدا میشه که خوبه، نمیشه همه چیز رو بدونه و فقط تو چیزای ظاهری به دادت میرسه! آهای اونایی که این پست و خوندید، برای رفقاتون چه جور رفیقی هستید؟! امیدوارم که مثل من نباشید که حرمت کلمه رفیق رو شکستم و ...
دلم پره ولی حیف که نمیتونم بنویسم و ...
... روز دوازدهم تا ساعت 12 کلاس داشتم و بعد از کلاسم رفتم اداره پست قم، که دستی ازشون بگیرم، وقتی رسیدم گفت که یه کد باید بهش بدم تا بفهمه که الان کجاست!!! منم که چیزی نداشتم، زود سر خر و کج کردم و رفتم اداره گذرنامه قم، ولی از شانس خوبم اداره گذرنامه بسته بود و مجبورا باید فردا میرفتم دنبالش! فردا قید همه کلاسام رو زدم و ساعت 7:30 صبح جلوی اداره گذرنامه قم بودم که گفتن ساعت 8 شروع به کار می کنن! بالاخره ساعت 8 شد و با کلی نگرانی رفتم تو و دست از پا درازتر برگشتم، چون گفت گذرنامه تهرانه و هنوز تحویل پست ندادن! ولی چون کربلا بود کوبیدم و تا اداره گذرنامه تهران رفتم، کلی سعی کردم از یکی از آشناهام استفاده کنم تا زودتر نتیجه بگیرم ولی جواب نداد و از راه قانونیش رفتم، بعد از کلی کاغذ بازی بهم گفت که امروز تحویل پست دادن؛ وقتی شنیدم انگار یه سطل آب یخ ریختن روم، بعدش رفتم اداره پست، تا کاغذ بازیا رو دید گفت: « واسه قمی؟ » گفتم: « آره، چه طور؟ » گفت: « همین الان ماشین رفت » دیگه کم کم داشت قلبم وایمیستاد که یه کاغذ دیگه بهم داد و گفت برو فلان ساختمان اگه با ماشین نرفته باشه اونجاست، منم زود رفتم و کاغذ و رسوندم به مسئولش، اونم گفت بشین تا صدات کنم، بعد از حدود 20 دقیقه صدام زد و گفت بیا تو، رفتم تو؛ دیدم یه گونی پر نامه گذاشت جلوم و گفت بگرد اگه توش بود که بود وگرنه با ماشین رفته، منم با کلی دلهره گشتم و خوشبختانه پیداش کردیم،البته داداشم پیداش کرد،خدا خیرش بده تو تمام این جریان باهام بود! راستی بعدا فهمیدم که مادرم اینا تا روز سیزدهم از ته دلشون راضی نبودن که برم و نمیدونم چی شد که روز آخری راضی شدن! ولی رضایت قلبی مادر چه ها که با من نکرد، خدا همه مادرا رو از بچه هاشون راضی نگه داره إن شاء الله
سلام به همه بچه های باحال که برام دعا کردن، ببخشید ناراحتتون می کنم ولی الان صحیح و سالم هستم و زنده برگشتم! آخرین پیامم واسه یازدهم بود که هنوز گذرم نیومده بود، الآن جریان گذرنامه رو نوشتم تا جریان کربلا رفتنم رو کامل نوشته باشم!
بعد از گذشت چند روزی از تور خبر رسید که فرداش می خوان چهارچوب و ببندن و بفرستن واسه ویزا! تو همین جریانات بود که بعد از کلی نذر و نیاز توی همون روز آخر، دو ساعت مونده به تموم شدن ساعت کار اداری خبر بهم رسید که یه نفر انصراف داد منم از خدا خواسته تو همون دو ساعت همه کارای اداری و بانکی و خلاصه پول بازیا رو انجام دادم و اسمم رفت تو لیست! بعد از ثبت نام بهم گفت: « تا فردا وقت داری حد اقل کد گذرنامه تو بیاری » علت این فرصت یه روزه هم این بود که آخر وقت رسیده بودم و گفتم که گذرنامه همراهم نیست و نیومده از این جور چیزا دیگه!!! فردا آمد و یه بار کله صبح رفتیم اداره گذرنامه که اگه صادر شده کدشو بهمون بده که صادر نشده بود، یه بار هم آخرای وقت اداری که بازم صادر نشده بود، دیگه از همه چیز نا امید شده بودم و دست از پا دراز تر برگشتم! میشه گفت که دیگه قید کربلا رفتن تو ایام فاطمیه رو زده بودم و هیچ امیدی نداشتم. دو، سه روز بعد از ناامیدی تمام پدرم صبح زنگ زد و پرسید: « کربلات چی شد؟ » گفتم: « گفتم که ظاهرا کنسل شد، ولی هنوز به مادر سعادت (فامیلیه همون رفیقمه یا به عبارت دیگه داداشم!) نگفتن که اسممون رو از لیست حذف کردن! » گفت: « به خدا توکل کن! » گفتم: « چشم » و اون مکالمه تموم شد. دو ساعت از اون مکالمه نگذشته بود که داداشم زنگ زد و گفت: « همه چی درست شد! بیا بریم داد بزنیم (از خوشحالی) » منم که هنوز باورم نشده بود واسه اینکه بفهمم جریان از چه قراره خودم و به داداشم رسوندم و بهش پیله کردم که دقیقا بگو چی شده؟! اونم شروع کرد و گفت: « دامادمون دیروز از کربلا برگشت، (دامادشون روحانی کاروان ما هم هست!) جریان رو براش تعریف کردم، وقتی جریان رو شنید، گفت که ضرر نداره یه بار دیگه زنگ بزنیم اداره گذرنامه شاید اومده باشه! ما هم زنگ زدیم و فهمیدیم که کد گذرنامه اومده، و سریع پی گیر جریان جا تو تور شدیم که جای ما رو چی کار کرده، اونام گفتن که قرار بود یکی مدارکشو بیاره که هنوز نیاورده اگه برای شما تکمیله به اون بگیم که دیگه نیاره! ما هم گفتیم که تکمیله و بالاخره همه چیز درست شد! » بعدشم کلی باهم داد زدیم.
راستی اینکه معمولا کلماتم جمع بود چون داداشم هم مشکل گذرنامه رو داشت ولی مشکل جا نداشت!
راستی اینم بگم که هنوز اصل گذرنامه ام به دستم نرسیده! دعا کنید که برسه و منم سالم برسم کربلا تا اونجا نائب الزیار? باشم! راستی واسه اینم دعا کنید که بتونم مرخصی بگیرم! دم همتون داغ
احتمالا تا 25 نتونم آپ بشم، شرمنده همه
!!! قربون خدا برم که بالاخره همه چیز رو درست می کنه !!!
اواخر بهمن بود که داداشم (یکی از دوستام) بهم گفت: « پایه ای بعد از عید بریم کربلا؟ » منم خواستم مرام گذاشته باشم، گفتم: « تو که میدونی من پایه ام! » حالا هیچی معلوم نبودا، همینجوری یه چیز گفتم! بعد از این جریان تقریبا اسفند ماه بود که تو خونه این بحث رو همین جوری مطرح کردم و اونا گفتن: « آره، پولش با ما ولی کاراش رو باید خودت انجام بدی! » حالا نمیدونم که اونا هم مثل من همینجوری گفتن یا جدی گفتن! ولی همه چی شوخی شوخی شروع شد! یادم میاد که داداشم به عنوان عیدی بهم گفت: « موقعی که اذان میگه 29 تا صلوات بفرست تا بریم کربلا » منم از اون موقع هر وقت که یادم بود فرستادم البته بگم که 58 تا میفرستادیم ( من و داداشم ) چون میخواستیم با هم دیگه بریم! با همین وضعیت روزا گذشتن تا اینکه حدود دو هفته پیش داداشم گفت: « مامان اینا ثبت نام کردن و اسم اونم هست! » گفتم: « واسه کی؟ » گفت: « 14 اردیبهشت! » گفتم: « چه جالب! منظورت چیه؟!!! » گفت: « فردا با هم دیگه میریم واسه اینکه اسم توهم بنویسیم! میای دیگه؟ » گفتم: « چرا که نه؟ » (چون قول گرفته بودم از خونه، خیالم از خونه راحت بود! ) فرداش رفتیم واسه ثبت نام ولی متأسفانه یا خوشبختانه جا نداشتن! گفتن که 5 نفر هنوز پول واریز نکردن و اگه تا فردا واریز نکنن کنسل میشن و جا خالی میشه؛ ما هم با کلی امید و دعا و نذر تا فردا جونمون در اومد، رفتیم دوباره پرسیدیم، گفتن که پولاشون رو واریز کردن و جا ندارن! دست از پا درازتر برگشتیم؛ همون روز داداشم گفت: « که بیا بریم دنبال کارای گذرنامه ( هنوز هیچ کاری نکرده بودیم!!! ) که اگه خدایی نکرده این دفعه نشد، برای دفعه بعدی گذرنامه داشته باشیم. » دیدم بد نمیگه و موافقت کردم. خلاصه بگم که دو روز کارای گذرنامه طول کشید و مسئولش گفت که حداکثر 10 روز طول میکشه تا بیاد! تو همین پا در هوایی بود که داداشم گفت: « کار جا پیداکردن رو سپردم به مامان » گفتم: « دستت درد نکنه، ولی مگه نگفتن جا نیست؟! » گفت: « مامان میدونه چیکارش کنه! البته قول صد در صدی نمیدم ولی مامان بهتر از ما کار بلده » گفتم: « سگ در سگ!!! » ادامه دارد . . .
چون طولانی شد بقیه شو تو یادداشت بعدی مینویسم!
بعضی روزا تو زندگی آدم پیش میاد که بعد از گذشت اون روز یا اون اتفاق تو اون روز، کلی اعصاب خردی به وجود میاره و همش حسرت اینکه ای کاش اینجوری نمیشد! ولی امان از دست زمان که هیچ کاریش نمیشه کرد و اون اتفاق هم افتاده، چند روز پیش یکی از این روزا برام اتفاق افتاد که وارد جزئیاتش نمیشم ولی اینقدر و میگم که داداشم (یکی از رفقام!) از اون اتفاق خبر دار شد، بعدش که به قول خودش دید من کنسل هستم سعی کرد که کمکم کنه و برای کمک این جمله رو گفت: « ببین سبحان! اصلا فکر کن اون اتفاق نیفتاده و تو فقط متوجه شدی که فلان چیز رو نباید انجام بدی؛ خب؟ (گفتم: خب که چی؟) اونوقت به من قول بده که هیچ وقت اونو انجام نمیدی! (آخه وقتی به داداشم قول میدم،خیلی روش پافشاری میکنم، البته نه اینکه به بقیه قولام عمل نکنما، نه، ولی این یه چیز دیگست!) بهش گفتم: آخه اتفاق افتاده؟! گفت: نخیر، اتفاق نیفتاده! ok؟ گفتم: آره، ولی گفت: ولی نداره، فکر کردن سود که نداره هیچی، سرشار از ضرره! گفتم: چشم داداش، این روز رو به خاطر تو از تاریخ حذف میکنم! » و امیدوارم الان آخرین باری باشه که این جریان تو ذهنم تداعی میشه.
لطفا برام دعا کنید که بتونم به قولم عمل کنم!